تیر تو روح خالق فوتبال و جام جهانیش بکنن الهی!
+چرا من قبل ازدواج به این مسئله دقت نکرده بودم آخه؟؟؟
++آغاز مصائب پرنیا و یک مااااه جام جهانی...
+++خدایا صبر جزیل!
++++تا یک ماه باید با هوو سر کنم :-((( :دی
+++++به علت پاره ای اشکالات فردا کامنت ها رو هم تایید میکنم...ببخشید!
قرار بود این چند روز را در جوار مامانی و بابایی باشیم...
قرار بود این چند را به شهر مامانی اینا رفته و رفع دلتنگی کنیم...
قرار بود این چند روزی که یک غذای درست و درمان در خانه مان پیدا نمی شد را با چلو خورشت های مامانی جبران کنیم...
قرار بود به آن دیار برویم و خانواده ببینیم و عمه ای و ...
قرار بود برویم و من خستگی این یک هفته مریض داری و نازکشی و بچه داری را دربیاورم و کمی ناز بکنم و نوازش و آغوش مادری ببینم...
قرار بود برویم و آبی زیر پوستم بدود...
قرار بود..
قرار بود...
خیلی قرار ها میگذاریم و نمی شود... این هم نشد!
من ماندم و لحظاتی در ابتدا بغض آلود و غمگین...
...
اما امروز بار دیگر فهمیدم هیچ کار خدا بی حکمت نیست... قسمت من شاید امشب و در این شب بزرگ، همینجا بود... تهران و در کنار رفقایی از جنس دانشگاه و هنر و اهل دل و با صفا...
شاید بشود تا صبح بیدار باشیم و دست به دعا ببریم...و فقط این یک شب را برای "او" دعا کنیم...
خدا کند که بشود...
خدا کند سر قرار حاضر بشویم...
امشب...
شب سبز دعای فرج...
+ عیدتون مبارکـــــــــ و التماس دعا رفقای نازنینم:-*
++ عکس از وبلاگ صحرای عزیزم... آره صحرا جان! روزی دنیا عاقبت به خیر می شود...
*یکی از مهارت هایی که در شغل من باید به آن مسلح بود، کوتاه و مختصر و مفید بودن است!
آنقدر تیتر و مطلب، کوتاه و بلند کردم که ناخودآگاه در حین خواندن مطلبی در جایی دیگر هم آن را ویرایش میکنم!!! این کار برایم شیرین و راحت شده است چون عادت کرده ام و میدانم مطلب اینجور خواندنی تر هم می شود!
*هر وقت می خواهیم در مورد موضوع مشخصی با هم صحبت بکنیم، تا من شروع به صحبت میکنم، او را میبینم که کلافه و پریشان با چشمانی ملتمس من را نگاه میکند... دست آخر هم طاقت نمی آورد و جملۀ همیشگی اش را تکرار می کند: "ترو به خدا برو سر أصل مطلب، حاشیه نرو"
در زندگی زناشوئی و اجتماعی و روزمره و دوستان و رفقا و فامیل هم باید تمرین کنم...
کوتاه... مختصر... مفید!
+ خیلی وقت است که می خواهم کم حرف باشم و از برکات اش بهره مند شوم! اما کو گوش شنوا؟! اگر تجربه ای دارید بگوئید شاید به گوشم بدهکار شد...
کلاً وقتی مریض می شوند، می شوند معمای هزار و یک مجهولی!
اینکه چه چیز بهشان بدهی بخورند؟ بی أدا و أصول... چه وقت بخورند؟ بی أدا و أصول... چطور بخورند؟ بی أدا و أصول...
از آن طرف هم کلی التماس و تمنا و ناله و فغان که پدرت خوب، مادرت خوب تر؛ موجودی به نام "دکتر" هم هست که می تواند خیلی زودتر از این بی حالی ها و از این طرف بلند شدن و به آن طرف ولو شدن ها و فرت و فرت استامینوفن بلعیدن ها و آه و ناله هایی که نمیدانی بلاخره حرف حسابشان چیست، تو را سر حال بیاورد!
خرجش یک لباس پوشیدن است و دو قدم تا درمانگاه و یک آمپول!
جالب است که آخر ماجرا هم همین می شود... ولی با جان به سر کردن شخص مظلوم و بی نوای همسر، یعنی بنده!
+عنوان همانا برابر و هم معنی است با "شوهرداری"
...بعد از چهار ساال و اندی وبلاگ نویسی، دلت می خواهد از جایت تکان بخوری!
همچین لباس چین و چروک از زیاد نشستن و چمباتمه زدن ات را بتکانی و همه چیز را نو نوار کنی و بروی به خانه ای که بوی نو بودن می دهد...
خانه ای که نوساز است و هنوز بوی رنگ می دهد...
خانه ای که مدرن تر شده و همچین نقلی و جمع و جور است اما راحت و نور گیر!
خانه ای که مدت هاست از این بنگاه و آن بنگاه سراغش را می گرفتی و تا پای معالمه هم می رفتی اما...نمی شد!
خانه ای که همه چیز اش، حتی دستگیره ها و کلید برق اش جدید و آکبند است!
خانه ای به نام خودت، برای خودت!
إمضاء:...
+دل کندن از نام و نشان قدیمی خیلی سخت است!