قرار بود این چند روز را در جوار مامانی و بابایی باشیم...
قرار بود این چند را به شهر مامانی اینا رفته و رفع دلتنگی کنیم...
قرار بود این چند روزی که یک غذای درست و درمان در خانه مان پیدا نمی شد را با چلو خورشت های مامانی جبران کنیم...
قرار بود به آن دیار برویم و خانواده ببینیم و عمه ای و ...
قرار بود برویم و من خستگی این یک هفته مریض داری و نازکشی و بچه داری را دربیاورم و کمی ناز بکنم و نوازش و آغوش مادری ببینم...
قرار بود برویم و آبی زیر پوستم بدود...
قرار بود..
قرار بود...
خیلی قرار ها میگذاریم و نمی شود... این هم نشد!
من ماندم و لحظاتی در ابتدا بغض آلود و غمگین...
...
اما امروز بار دیگر فهمیدم هیچ کار خدا بی حکمت نیست... قسمت من شاید امشب و در این شب بزرگ، همینجا بود... تهران و در کنار رفقایی از جنس دانشگاه و هنر و اهل دل و با صفا...
شاید بشود تا صبح بیدار باشیم و دست به دعا ببریم...و فقط این یک شب را برای "او" دعا کنیم...
خدا کند که بشود...
خدا کند سر قرار حاضر بشویم...
امشب...
شب سبز دعای فرج...
+ عیدتون مبارکـــــــــ و التماس دعا رفقای نازنینم:-*
++ عکس از وبلاگ صحرای عزیزم... آره صحرا جان! روزی دنیا عاقبت به خیر می شود...